تو را دیدم ، نگاهم با نگاهت تلاقی کرد ،تو را دیدم نیم تنه ی قهوهای رنگت را و چشمانی که کمی از آن روشنتر بود ،تو را دیدم و هماندم احساس کردم که دوستت دارم .همچون شمعی روشناییش را ،همچون معشوقی عاشقی را،تو را دوست دارم که آسمانش را و بالاخره همچون مردی تنها دختر درویش را و از آن پس بود که به خاطرتو نفس می کشیدم و حتی به خاطر تو زندگی می کردم زیرا نگاهت سراپای وجودم را به آتش کشید .آری من غنچهی سرسبزی بودم و به خاطر تو شکفتم ولی تو هرگز مرا نچیدی ،پروانهای بودم بخاطر تو در آسمان گشتم ولی تو هرگز مرا نگرفتی.........